پارت ۱۰۳
جونگسو اومد توی حال و آروم نشست روی مبل تکنفره. نگاهش روی ات موند؛ چطور معصوم و بیدفاع خوابیده بود، انگار نه اون «عقرب سرخ» همیشگی. لبخند محوی زد و بیصدا کنترل تلویزیون رو برداشت. صداشو تا حد ممکن کم کرد و یه شبکهی ساده روشن کرد که سکوت خونه رو نشکنه.
حدود یه ربع گذشت. ناگهان صدای زنگ گوشی ات کل فضا رو پر کرد. ات تکون خورد، پلکهاشو باز کرد و بدون ذرهای مکث گوشی رو برداشت. لحنش به طرز عجیبی جدی و روون بود؛ انگار هیچوقت بیمار یا خسته نبوده.
– «الو…»
چند ثانیه گوش داد، بعد ناگهان فریاد زد:
– «معلومه شماها اونجا چه غلطی میکنید؟!»
جونگسو از جا پرید، قلبش تند شد. ات با اخم ادامه داد:
– «همونجا وایستید… دارم میام.»
تماس رو قطع کرد، گوشی رو پرت کرد روی مبل و با فشار دستهاش از جاش بلند شد. به سختی، اما مصمم رفت سمت پلهها. جونگسو حیرتزده نگاهش میکرد.
بالا که رسید، در اتاقو بست. چند دقیقه بعد دوباره پایین اومد؛ لباس رسمی تنش بود، میکاپ ظریف صورتشو پوشونده بود و موهاشو کامل مرتب کرده بود. کفش پاشنهبلندشو پوشید و جلوی آینهی قدی شروع کرد به راه رفتن. چندبار مکث کرد، نفس کشید، دوباره حرکت کرد. تمرین میکرد چطور با اون درد شکم قدم برداره، بیاینکه کسی بفهمه.
جونگسو با دهن باز نگاهش میکرد.
زیر لب گفت: «این دیگه چه آدمیه…»
چند دقیقه بعد، صدای پلهها اومد. جونگکوک با قدمهای محکم پایین اومد. نگاهش مستقیم روی ات بود، اما چیزی نگفت. فقط سویچ رو برداشت، درو باز کرد و بیرون رفت. انگار از قبل میدونست ات نمیخواد از کسی کمک بخواد.
ات کیفشو برداشت و با همون غرور همیشگی رفت سمت در. جونگسو که نمیخواست تنها بمونه، سریع پشت سرشون دوید و سوار عقب ماشین شد.
ماشین روشن شد. توی سکوتی سنگین راه افتادن، مقصد: انبار اسلحه.
حدود یه ربع گذشت. ناگهان صدای زنگ گوشی ات کل فضا رو پر کرد. ات تکون خورد، پلکهاشو باز کرد و بدون ذرهای مکث گوشی رو برداشت. لحنش به طرز عجیبی جدی و روون بود؛ انگار هیچوقت بیمار یا خسته نبوده.
– «الو…»
چند ثانیه گوش داد، بعد ناگهان فریاد زد:
– «معلومه شماها اونجا چه غلطی میکنید؟!»
جونگسو از جا پرید، قلبش تند شد. ات با اخم ادامه داد:
– «همونجا وایستید… دارم میام.»
تماس رو قطع کرد، گوشی رو پرت کرد روی مبل و با فشار دستهاش از جاش بلند شد. به سختی، اما مصمم رفت سمت پلهها. جونگسو حیرتزده نگاهش میکرد.
بالا که رسید، در اتاقو بست. چند دقیقه بعد دوباره پایین اومد؛ لباس رسمی تنش بود، میکاپ ظریف صورتشو پوشونده بود و موهاشو کامل مرتب کرده بود. کفش پاشنهبلندشو پوشید و جلوی آینهی قدی شروع کرد به راه رفتن. چندبار مکث کرد، نفس کشید، دوباره حرکت کرد. تمرین میکرد چطور با اون درد شکم قدم برداره، بیاینکه کسی بفهمه.
جونگسو با دهن باز نگاهش میکرد.
زیر لب گفت: «این دیگه چه آدمیه…»
چند دقیقه بعد، صدای پلهها اومد. جونگکوک با قدمهای محکم پایین اومد. نگاهش مستقیم روی ات بود، اما چیزی نگفت. فقط سویچ رو برداشت، درو باز کرد و بیرون رفت. انگار از قبل میدونست ات نمیخواد از کسی کمک بخواد.
ات کیفشو برداشت و با همون غرور همیشگی رفت سمت در. جونگسو که نمیخواست تنها بمونه، سریع پشت سرشون دوید و سوار عقب ماشین شد.
ماشین روشن شد. توی سکوتی سنگین راه افتادن، مقصد: انبار اسلحه.
- ۴.۹k
- ۰۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط